کد مطلب:122543 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:374

در بیان نصوص امامت و معجزات آن حضرت است
از طرق عامه و خاصه به اسانید متواتره روایت كرده اند كه چون هنگام وفات امیرالمؤمنین (علیه السلام) شد، امام حسن (علیه السلام) را با سایر فرزندان و شیعیان خود طلبید و امام حسن (علیه السلام) را وصی و خلیفه خود گردانید، اسرار علوم الهی و ودایع حضرت رسالت را به او تسلیم نمود، او را نزدیك طلبید و اسرار حق تعالی را در گوش او خواند، عامه را نیز در خلافت آن حضرت خلافی نیست، قایلند كه آن حضرت به نص امیر مؤمنان و بیعت مسلمانان مستحق خلافت بود.

كلینی و دیگران روایت كرده اند از سلیم بن قیس هلالی كه گفت: حاضر بودم در وقتی كه وصیت كرد امیرالمؤمنین (علیه السلام) به فرزند خود امام حسن (علیه السلام) و گواه گرفت بر وصیت خود حضرت امام حسین (علیه السلام) و محمد بن حنفیه و جمیع فرزندان خود اهل بیت خود و سركرده های شیعیان خود را، پس كتابها و اسلحه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را به او تسلیم كرد فرمود: ای فرزند امر كرد مرا



[ صفحه 551]



رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه تو را وصی خود گردانم، كتابها و سلاح خود را به تو بسپارم چنانچه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا وصی خود گردانید و كتابها و سلاح خود را به من تسلیم كرد، امر كرد مرا كه تو را امر كنم كه چون مرگ تو را حاضر شود، اینها را تسلیم نمایی به برادر خود حسین و او را وصی و خلیفه خود گردانی. پس رو به امام حسین (علیه السلام) كرد و فرمود: امر كرده است تو را رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در هنگام شهادت خود، اینها را تسلیم كنی به این پسر خود علی بن الحسین. پس دست علی بن الحسین را گرفت فرمود: امر كرده است تو را رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) كه اینها را تلسیم كنی به فرزند خود محمد بن علی باقر، پس او را از رسول خدا و از من سلام برسان.

ایضا به سندهای معتبر از امام محمد باقر (علیه السلام) روایت كرده است كه چون حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را مرگ دررسید، فرزند خود حسن را گفت كه: نزدیك من بیا تا پنهان بگویم به تو رازی چند را كه حضرت رسول به من پنهان گفت، و تو را امین گردانم بر چیزی چند كه او مرا بر آنها امین گردانید، پس امام حسن نزدیك رفت و اسرار الهی را در گوش او خواند.

شیخ طبرسی و دیگران روایت كرده اند كه چون حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به جانب عراق می رفت، كتابهای خود را به ام سلمه زوجه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) سپرد، چون امام حسن (علیه السلام) از عراق مراجعت كرد، ام سلمه كتابها را تسلیم آن حضرت كرد.

مترجم گوید: احادیث نص بر امامت آن حضرت بسیار است، و



[ صفحه 552]



اكثر آنها در مجلد ثالث كتاب حیات القلوب مذكور است.

و اما معجزات آن حضرت

صفار و قطب راوندی و دیگران از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده اند كه امام حسن (علیه السلام) در بعضی از سفرها كه به عمره می رفت، مردی از فرزندان زبیر در خدمت آن حضرت بود و به امامت آن حضرت قایل بود، پس در بعضی از منازل بر سر آبی فرود آمدند، نزدیك آن آب درختان خرما بود كه از بی آبی خشك شده بودند، پس برای آن حضرت در زیر درختی فرش انداختند، برای فرزندان زبیر در زیر درختی دیگر در برابر آن جناب، پس آن مرد نظر به بالای درخت افكند گفت: اگر این درخت خشك نشده بود از میوه ی آن می خوردیم، حضرت فرمود: خواهش رطب داری؟ گفت: بلی، حضرت دست بسوی آسمان بلند كرد دعایی كرد، آن مرد نفهمید، ناگاه آن درخت به اعجاز آن جناب سبز شد، برگ برآورد و رطب در آن به هم رسید، جمالی كه همراه ایشان بود گفت: به خدا سوگند جادو كرد، حضرت فرمود: وای بر تو این جادو نیست، و لیكن حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب كرد. پس آن مقدار رطب از آن درخت چیدند كه اهل قافله را كفایت كرد.

قطب راوندی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه روزی امام حسن (علیه السلام) به امام حسین (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر فرمود: جایزه های معاویه در روز اول ماه به شما خواهد رسید، چون روز اول ماه شد چنانچه حضرت فرموده بود اموال معاویه رسید، جناب امام حسن (علیه السلام) قرض بسیاری داشت، از آنچه او فرستاده



[ صفحه 553]



بود برای آن حضرت قرضهای خود را ادا كرد، باقی را میان اهل بیت و شیعیان خود قسمت كرد، جناب امام حسین (علیه السلام) قرض خود را ادا كرد، آنچه ماند به سه قسمت كرد، یك حصه را به اهل بیت و شیعیان خود داد و دو حصه را برای عیال خود فرستاد، و عبدالله بن جعفر قرض خود را ادا كرد، باقی را برای خوش آمد معاویه به رسول او داد. چون این خبر به معاویه رسید، برای او مال بسیار فرستاد. (در مورد صحت این روایت به مقدمه مراجعه شود.)

ایضا به سند معتبر از آن حضرت روایت كرده است كه جناب امام حسن (علیه السلام) از مكه پیاده به مدینه آمد، در اثنای راه پای مباركش ورم كرد، به آن حضرت عرض كردند كه: سوار شوید تا این ورم تخفیف بیابد، حضرت ابا نمود فرمود كه: چون به این منزل می رسیم، مرد سیاهی به استقبال ما خواهد آمد، روغنی با خود خواهد داشت كه برای این ورم نافع است، پس آن روغن را از او بخرید به هر قیمت كه بگوید مضایقه مكنید، پس یكی از موالیان آن حضرت تعجب كرد گفت: این منزلی كه ما می رویم كسی نمی باشد كه روغن فروشد، حضرت فرمود: بلكه در این زودی پیدا خواهد شد.

چون چند میل راه آمدند، سیاهی آن مرد از دور پیدا شد، حضرت به موالی خود گفت: برو روغن را از او بگیر. چون موالی به نزد آن مرد آمد روغن را از او طلبید، گفت: روغن از برای كه می خواهی؟ گفت: از برای حسن بن علی بن ابیطالب، گفت: مرا به خدمت او ببر، چون او را به خدمت حضرت آورد گفت: یابن رسول الله من موالی و شیعه توام، قیمت از برای روغن نمی خواهم و لیكن خواهم دعا كنی كه



[ صفحه 554]



حق تعالی پسری مستوی الخلقه به من كرامت كند كه محب شما اهل بیت باشد، زیرا در این وقت كه به خدمت تو آمدم زن مرا درد زاییدن گرفته بود، حضرت فرمود: برگرد به خانه خود كه چون به خانه داخل می شوی زن تو پسری مستوی الخلقه زاییده است. پس آن سیاه به سرعت به خانه برگشت، باز به خدمت حضرت آمد، و حضرت را دعای خیر كرد گفت: آنچه فرمودی واقع شده بود، پس آن روغن را بر پایهای مبارك خود مالید، پیش از آنكه از جای خود برخیزد اثری از آن ورم نمانده بود.

ایضا روایت كرده است كه روزی حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در رحبه كوفه نشسته بود، مردی به خدمت آن حضرت برخاست گفت: من از رعیت تو و اهل بلاد توام، حضرت فرمود: دروغ می گویی از رعیت من و اهل بلاد من نیستی و لیكن پادشاه روم نزد معاویه فرستاده و مسیله ای چند پرسیده، معاویه جواب آن مسیله ها را نمی دانسته، تو را فرستاده است كه جواب آنها را از من سؤال كنی، گفت: راست گفتی یا امیرالمؤمنین، معاویه مخفی به نزد تو فرستاده و كسی بر این مطلع نبود به غیر از حق تعالی، تو به الهام خدا دانسته ای، حضرت فرمود: از هر یك از این دو پسر من كه خواهی سؤال كن، یعنی: حسن و حسین (علیهماالسلام)، او گفت كه: از امام حسن (علیه السلام) سؤال می كنم. پس جناب امام حسن (علیه السلام) فرمود: آمده ای سؤال كنی كه میان حق و باطل چه مقدار فاصله هست و میان آسمان و زمین چه مقدار مسافت است؟ مغرب از مشرق به چه مقدار دور است؟ قوس قزح چیست؟ مخنث كیست؟ كدام است آن ده چیز كه بعضی از بعضی



[ صفحه 555]



سخت ترند، آن مرد گفت: بلی برای این آمده ام.

جناب امام حسن (علیه السلام) فرمود: میان حق و باطل چهار انگشت است، هر چیزی را به چشم می بینی حق است، و به گوش خود باطل بسیار می شنوی، میان آسمان و زمین به قدر نفرین مظلوم است و به مقدار بصر است، و میان مشرق و مغرب به قدر سیر یك روز آفتاب است، و قزح اسم شیطان است، و این قوس شیطان نیست بلكه قوس خداست، و علامت فراوانی روزی است و امانی است از برای اهل زمین از غرق شدن، و مخنث آن است كه ندانند مرد است یا زن كه هر دو آلت را داشته باشد، پس انتظار می كشند تا بالغ شود، اگر محتلم شود مرد است و اگر حایض شود و پستانش بلند شود زن است، و اگر به اینها ظاهر نشود اگر بولش راست می رود مرد است، و اگر به روش بول شتر برمی گردد زن است، اما آن ده چیز كه بعضی از بعضی شدیدترند، پس سنگ را حق تعالی سخت آفریده است، و آهن را از آن سخت تر گردانیده است كه آن را می شكند، و آتش را از آهن سخت تر گردانید كه آن را می گذارد، و آب را از آتش سخت تر گردانیده كه آن را خاموش می كند، و ابر را از آب سخت تر كرده كه حكمش بر آن جاری می گردد، و باد را بر ابر مسلط گردانیده كه حركت می دهد، و سخت تر از باد ملكی است كه باد در فرمان اوست، و سخت تر از آن ملك الموت است كه قبض روح او كند، و سخت تر از ملك الموت مرگ است كه ملك موت به آن می میرد، و سخت تر از مرگ امر خداوند عالمیان است كه به فرمان او وارد می شود و دفع می شود.



[ صفحه 556]



ابن شهرآشوب روایت كرده است كه چون ابوسفیان به مدینه آمد و می خواست كه امان از حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) بگیرد، به خدمت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد كه آن حضرت را شفیع كند، حضرت قبول نكرد، جناب فاطمه (علیهاالسلام) در پس پرده بود، جناب امام حسن (علیه السلام) چهارده ماهه بود و تازه به رفتار آمده بود، ابوسفیان گفت: ای دختر محمد این طفل را برای من شفیع گردان نزد جد خود، پس امام حسن (علیه السلام) پیش آمد، به یك دست بینی ابوسفیان را گرفت و به دستی دیگر ریش او را، به قدرت حق تعالی به سخن آمد گفت: بگو لا اله الا الله محمد رسول الله تا من شفاعت كنم نزد جد خود برای تو، پس حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: حمد می كنم خداوندی را كه از آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) نظیر یحیی بن زكریا را به وجود آورد، چنانچه حق تعالی در حق او می فرماید كه «و اتیناه الحكم صبیا».

ایضا روایت كرده است كه روزی شیعیان به خدمت حضرت امام حسن (علیه السلام) شكایت كردند از زیاد والد الزنا، پس حضرت دست به دعا برداشت گفت: خداوندا بگیر از برای ما و از برای شیعیان ما از زیاد بن ابیه انتقام ما را، و بنما به او عذاب نزدیكی را، به درستی كه تو بر همه چیز قادری، پس در آن زودی خراشی در ابهامش به هم رسید و ورم كرد تا گردنش و به جهنم واصل شد.

ایضا روایت كرده است كه مردی بر حضرت امام حسن (علیه السلام) هزار دینار دعوی كرد، حضرت را به خانه شریح قاضی برد، شریح او را قسم فرمود، حضرت او را قسم داد، چون قسم خورد و زر را



[ صفحه 557]



گرفت برخاست و بر زمین افتاد و به جهنم واصل شد.

ایضا از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه روزی بعضی از شیعیان حضرت امام حسن (علیه السلام) به آن حضرت گفتند كه: چرا تو اینقدر متحمل مشقت و مضرت از معاویه می شوی؟ حضرت فرمود كه: اطاعت امر حق تعالی می كنم، و اگر از خدا بطلبم كه شام را عراق كند و عراق را شام كند و مرد را زن كند و زن را مرد كند، رد دعای من نمی كند، در این هنگام مردی از اهل شام حاضر بود گفت كه: می تواند این كار بكند؟ حضرت فرمود كه: شرمنده نمی شوی تو زنی در میان مردان نشسته ای؟ چون به خود پرداخت دید كه زن شده است، پس حضرت فرمود: برخیز برو به خانه كه زن تو مرد شده است و با تو مجامعت خواهد كرد و فرزندی خواهی زایید خنثی، پس آنچه حضرت فرمود واقع شد، هر دو به خدمت حضرت آمدند و توبه كردند، آن حضرت برای ایشان دعا كرد كه به حالت اول برگشتند.

سید ابن طاووس به سند معتبر از ابن عباس روایت كرده است كه روزی در خدمت حضرت امام حسن (علیه السلام) نشسته بودیم كه ماده گاوی را از پیش حضرت گذرانیدند، حضرت فرمود: این گاو حامله است به گوساله ماده ای كه در میان پیشسانیش سفیدی هست و سر دمش سفید است، ابن عباس گفت: ما با قصاب روانه شدیم تا آنكه گاو را كشت و گوساله ای از شكمش بیرون آورد به همان صفت كه حضرت فرموده بود، پس به خدمت آن جناب آمدیم گفتیم: حق تعالی می فرماید كه: خدا می داند آنچه در رحمها است، تو چگونه دانستی؟



[ صفحه 558]



فرمود: من به الهام خدا دانستم.

ایضا از امام محمد باقر (علیه السلام) روایت كرده است كه جمعی از اصحاب حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از شهادت آن حضرت به خدمت امام حسن (علیه السلام) آمده گفتند: به ما بنما از آن عجایبی كه پدر تو به ما می نمود. فرمود: اگر بنمایم ایمان خواهید آورد؟ گفتند: بلی، فرمود: پدرم را اگر ببینید خواهید شناخت؟ گفتند: بلی. پس پرده را برداشت فرمود: نظر كنید، چون نظر كردند دیدند كه حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نشسته است، فرمود: می شناسید كه حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) است؟ همه گفتند: بلی گواهی می دهیم كه تویی ولی خدا به حق و راستی و تویی امام بعد از پدر خود، به تحقیق كه امیرالمؤمنین را به ما نمودی بعد از وفات او چنانچه پدرت رسول خدا را به ابوبكر نمود در مسجد قبا بعد از وفات آن حضرت. پس حضرت امام حسن (علیه السلام) فرمود: مگر نشنیده اید قول خدا را كه می فرماید «و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لكن لا تشعرون» یعنی: مگویید برای آنان كه كشته می شوند در راه خدا كه: ایشان مردگانند، بلكه زندگانند و لیكن شما نمی دانید، پس فرمود: این آیه نازل شده است در باب هر كه كشته شود در راه خدا، پس چه استبعاد می كنید در حق ما، گفتند: ایمان آوردیم و تصدیق كردیم ای فرزند رسول خدا. ایضا به سند معتبر از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه چون آن حضرت با معاویه صلح كرد، روزی در نخیله نشسته بودند، معاویه گفت: شنیده ام كه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) خرما را در درخت تخمین می كرده است و درست می آمده است، آیا آن علم را تو داری؟



[ صفحه 559]



به درستی كه شیعیان شما دعوی می كنند كه از شما علم هیچ چیز از زمین و آسمان پنهان نیست، حضرت فرمود كه: حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) عدد كیلهای آن را بیان می فرمود، من برای تو عدد دانه های آن را می گویم، معاویه گفت: بگو كه در این درخت چند بسر هست؟ حضرت فرمود كه: چهار هزار و چهار دانه است، معاویه گفت كه: بسرهای آن درخت را چیدند و شمردند چهار هزار و سه دانه ظاهر شد، حضرت فرمود كه: دروغ نگفته ام و خبر دروغ به من نرسیده است از جانب خدا، باید كه دانه دیگر را پنهان كرده باشند، چون تفحص كردند یك دانه در دست عبدالله بن عامر بود.

پس حضرت فرمود: به خدا سوگند ای معاویه كه اگر نه آن بود كه تو كافر شوی و ایمان نمی آوری، هر آینه خبر می دادم تو را به آنچه خواهی كرد بعد از این، حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) در زمانی بود كه او را تصدیق می كردند و تكذیب نمی نمودند، و تو می گویی كه كی این را از جدش شنید و او كودك بود، به خدا سوگند كه زیاد را به پدر خود ملحق خواهی كرد، و حجر بن عدی را خواهی كشت، و سرهای شیعیان را از شهرها بسوی تو خواهند آورد، آنچه آن حضرت در آن روز فرموده بود واقع شد.

صفار و قطب راوندی از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده اند كه دو مرد در خدمت امام حسن (علیه السلام) بودند، حضرت با یكی از ایشان گفت: تو دیشب در خانه خود چنین سخنی گفتی، او از روی تعجب گفت: می داند هر چه هر كس می كند، حضرت فرمود كه: ما می دانیم هر آنچه جاری می شود در شب و روز، پس فرمود: حق تعالی به



[ صفحه 560]



حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) تعلیم كرد علم حلال و حرام را و تنزیل و تأویل قرآن و آنچه خواهد شد تا روز قیامت، آن حضرت همه را به امیرالمؤمنین تعلیم كرد، امیرالمؤمنین همه را به من تعلیم كرد.

در كتاب عدد قویه از حذیفه روایت كرده است كه حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) روزی در كوه حرا نشسته بودند، جماعتی از مهاجر و انصار نیز حاضر بودند، ناگاه جناب امام حسن (علیه السلام) پیدا شد با نهایت تمكین و وقار می آمد، چون نظر حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) بر او افتاد فرمود: جبرئیل او را هدایت می كند و میكائیل او را دوست می دارد، او فرزند من است، و از جان من است، و دنده ای از دنده های من است، و فرزندزاده و نور دیده ی من است، پدرم فدای او باد.

پس حضرت برخاست، ما نیز با او برخاستیم و او را استقبال نمود، فرمود كه: تو سیب بوستان منی و حبیب و جان و دل منی، پس دست او را گرفت و آورد و نشانید نزد خود ما، برگرد آن حضرت نشستیم نظر می كردیم به آن حضرت، حضرت دیده ی خود را از آن نور دیده ی خود برنمی داشت، پس فرمود كه: این فرزند بعد از من هدایت كننده و هدایت یافته خواهد بود، این هدیه ای است از جانب خداوند عالمیان از برای من، مردم را از جانب من خبر خواهد داد و آثار پسندیده ی مرا به ایشان خواهد رسانید، سنت مرا احیا خواهد كرد، متولی كارهای من خواهد شد، و نظر لطف حق تعالی با او خواهد بود، پس خدا رحمت كند كسی را كه قدر او را بشناسد، و در حق او با من نیكی كند، و به گرامی داشتند او مرا گرامی دارد.



[ صفحه 561]



هنوز سخن حضرت تمام نشده بود كه اعرابی از دور پیدا شد و نیزه ی خود را بر زمین می كشید، چون حضرت را نظر بر او افتاد فرمود: آمد بسوی شما مردی كه سخن گوید با شما به كلام غلیظی كه پوستهای شما از آن بلرزد، از امری چند سؤال خواهد كرد، بی ادبانه سخن خواهد گفت، پس اعرابی آمد، سلام نكرد گفت: كدامیك از شما محمد است؟ ما گفتیم: چه می خواهی؟ حضرت فرمود: بگذاریدش، اعرابی گفت: یا محمد من پیشتر تو را دشمن می داشتم اكنون كه تو را دیدم بیشتر تو را دشمن داشتم، پس ما در غضب آمدیم، حضرت رسول (صلی الله علیه و اله و سلم) متبسم گردید، خواستیم كه اعرابی را آزار كنیم حضرت فرمود: به حال خود باشید. پس اعرابی گفت: یا محمد تو دعوی می كنی كه پیغمبری و دروغ می گویی بر پیغمبران، حجتی و برهانی بر پیغمبری خود نداری، حضرت فرمود كه: اگر خواهی برهان مرا از برای تو خبر دهد عضوی از اعضای من تا آنكه برهان من تمام تر باشد، اعرابی گفت: آیا عضو آدمی سخن می گوید؟ حضرت فرمود: بلی.

پس حضرت خطاب كرد به امام حسن (علیه السلام) كه: برخیز و حجت بر اعرابی تمام كن، اعرابی تعجب كرد گفت: كودكی را برمی خیزاند، كه با من سخن بگوید، حضرت فرمود: او را عالم خواهی یافت به آنچه خواهی. پس حضرت امام حسن (علیه السلام) ابتدا فرمود گفت: ای اعرابی از جاهلی و غافلی سؤال نمی كنی بلكه از فقیه دانایی سؤال می كنی، خود جاهل و نادانی، پس حضرت شعری چند در نهایت فصاحت و بلاغت در مقام مفاخرت و بیان علم و فضل و جلالت خود انشاء كرد



[ صفحه 562]



فرمود: زبان خود را گشودی و از اندازه ی خود به در رفتی، و نفس تو بازی داد تو را، اما از این مجلس حركت نخواهی كرد تا ایمان بیاوری انشاء الله تعالی.

پس اعرابی تبسم كرد گفت: بگو آنچه سبب اسلام من خواهد گردید؟ حضرت فرمود كه: جمع شوید تو و قوم خود در مجلسی، و از روی جهالت و سفاهت محمد را یاد كردید گفتید كه: همه عرب با او دشمن گردیده اند و او با همه عرب دشمنی می كند، دفع او لازم است، اگر او كشته شود كسی طلب خون او نمی كند، به سبب قلت تأمل و سوء تدبیر تو را مقرر كردند كه آن حضرت را به قتل رسانی، نیزه ی خود را برداشتی به اراده ی قتل او آمدی، خایف و ترسان بودی از آنكه كسی مطلع گردد، نمی دانی كه خدا تو را برای امر خیری آورده است كه اراده كرده است برای تو، اكنون خبر دهم تو را از آنچه در سفر تو واقع شد، از میان قوم خود بیرون آمدی در شب ماهتاب روشنی، ناگاه باد تندی وزید، هوا را تیره گردانید، ابری در آسمان پیدا شد و باران تندی بارید، حیران ماندی و راه بر تو مشتبه شد كه نه قدرت بر آمدن داشتی و نه یارای برگشتن، صدای پای كسی را نمی شنیدی، روشنی آتشی در دور خود نمی دیدی، ابر تمام آسمان را گرفته بود، ستاره ها از تو پنهان شده بود، گاهی تو را باد برمی گردانید و گاهی خار و خاشاك پایت را اذیت می رسانید، برق دیده ات را می ربود، سنگ پایت را مجروح می نمود، ناگاه از این شدتها رهایی یافتی، خود را نزد ما دیدی، پس دیده ات روشن شد، و ناله ات ساكن شد.

اعرابی گفت: اینها را از كجا گفتی؟ و از سویدای قلب من خبر دادی،



[ صفحه 563]



گویا در این سفر همراه من بوده ای، و از امور من هیچ چیز بر تو مخفی نبود، گویا از غیب سخن می گویی اكنون بگو اسلام چیست كه من مسلمان شوم، حضرت فرمود: بگو أشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریك له، و ان محمدا عبده و رسوله، پس مسلمان شد و اسلامش نیكو شد، و حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) قدری از قرآن به او تعلیم كرد، اعرابی گفت: یا رسول الله برگردم به سوی قوم خود، ایشان را هدایت نمایم و شرایع دین را به ایشان تعلیم نمایم، حضرت او را مرخص فرمود.

چون بسوی قوم خود رفت، جمعی از ایشان را به خدمت حضرت آورد، ایشان نیز مسلمان شدند، پس بعد از آن هرگاه حضرت امام حسن (علیه السلام) را می دیدند مردم می گفتند كه: حق تعالی به او درجه ای عطا كرده است كه به احدی از خلق خود عطا نكرده است.

قطب راوندی روایت كرده است كه روزی عمرو بن عاص به معاویه گفت كه: امام حسن (علیه السلام) در سخن گفتن عاجز است، چون بر منبر برآید و مردم بسوی او نظر كنند خجالت او را مانع می شود از سخن گفتن، پس معاویه حضرت را گفت بر منبر بالا رو و ما را موعظه كن.

آن جناب بر منبر برآمد، حمد و ثنای الهی ادا كرد، بعد از مواعظ شافیه بیان حسن و نسب و جلالت خود فرمود، در ضمن آن مفاخرتها گفت: منم فرزند بهترین زنان، فاطمه دختر رسول خدا، منم فرند رسول خدا، منم فرزند سراج منیر، منم فرزند بشیر نذیر، منم فرزند رحمت عالمیان، منم فرزند پیغمبر انس و جان، منم فرزند بهترین خلق خدا بعد از رسول خدا، منم فرزند صاحب فضایل، منم فرزند صاحب



[ صفحه 564]



معجزات و دلایل، منم فرزند امیرالمؤمنین، منم كه حق مرا غصب كرده اند، منم یكی از دو بهترین جوانان بهشت، منم فرزند شفیع مطاع، منم فرزند آن كسی كه ملایك با او قتال كردند، منم فرزند آن كسی كه قریش همه برای او خاضع شدند، منم فرزند پیشوای خلق.

پس معاویه ترسید كه مردم به آن حضرت مفتتن شوند و از او برگردند، گفت: ای ابومحمد از منبر فرود آی، بس است آنچه گفتی. چون حضرت از منبر فرود آمد، معاویه گفت: گمان می كنی كه تو خلیفه ای و حال آنكه تو را اهلیت آن نیست، حضرت فرمود: خلیفه كسی است كه به كتاب خدا عمل كند و متابعت سنت رسول خدا نماید، خلیفه كسی نیست كه به جور در میان مردم سلوك كند و سنتهای رسول را معطل بگذارد و دنیا را پدر و مادر خود گیرد و پادشاهی كند اندك روزی برخوردار شود از آن، پس لذت او منقطع گردد و عقوبت آن برای او باقی ماند. پس جوانی از بنی امیه كه در آن مجلس حاضر بود، متعرض حضرت شد و سخنان ناهموار و ناسزای بسیار نسبت به آن حضرت و پدر او گفت، حضرت امام حسن (علیه السلام) فرمود: خداوندا تغییر ده نعمت خود را نسبت به او، و او را زنی گردان تا مردم از حال او عبرت گیرند. پس آن ملعون در خود نظر كرد، خود را زنی دید و فرجش به فرج زنان مبدل شد، مویهای ریش نجسش فروریخت، پس حضرت فرمود: دور شو ای زن چرا در مجلس مردان نشسته ای.

حضرت برخاست كه از آن مجلس بیرون رود، عمرو بن عاص گفت: بنشین خواهم مسیله ای چند از تو سؤال كنم، حضرت فرمود:



[ صفحه 565]



آنچه خواهی بپرس، عمرو گفت: خبر ده مرا از كرم و نجدت و مروت، فرمود: اما كرم پس تبرع كردن به نیكی است كه قصد عوض نداشته باشی، و عطا كردن است پیش از سؤال، اما نجدت - یعنی رفعت - پس دفع كردن دشمنان است از محارم خود، و صبر كردن است در هر محل نزد مكروهات، اما مروت - یعنی - مردی پس آن است كه آدمی دین خود را نگاه دارد، و نفس خود را از چركیها حفظ نماید، و به ادای حقوق خدا و خلق قیام نماید، به هر كه رسد سلام كند، و حضرت بیرون رفت، پس معاویه عمرو بن عاص را ملامت كرد گفت: اهل شام را فاسد كردی و بر فضایل حسن مطلع گردانیدی، عمرو گفت: این سخنان را بگذار، اهل شام برای ایمان و دین تو را دوست نمی دارند برای دنیا دوست می دارند، شمشیر و مال به دست توست، پس سخنان حسن چه فایده ای به او می بخشد.

پس قصه آن جوان اموی در میان مردم منتشر گردید، زوجه او به خدمت امام حسن (علیه السلام) آمد، زاری و تضرع و استغاثه كرد، حضرت برای او رقت كرد دعا كرد تا باز مرد شد.



[ صفحه 566]